دیروز بین ساعت ۶ تا ۸ خوابیدم و بدترین خواب عمرمو دیدم وبعدشم که پاشدم تا چند ساعت بعدش محو زشتی های اطرافمبودم:)دوستمم گفت که ایشالا اگه فلان اتفاق افتاد یه drink میزنیم و منمباح باح کنان خودم رو مشتاق نشون دادم اما در واقعیت:I really really want something stronger but I'm not sure what's in itو واقعا زندگیمون مث سیرک شده و نمیدونم از شدت تعجب وناخوشی باید بخندم یا جیغ بزنم یا گریه کنم؟! شاید هر سه تاش باهم...و دلم میخواست همه این ها توهم یا خواب بود و اصلا وجودنداشتم صرفا یه لحظه متوجه میشدم همه چیز رویاس و بوووم دودمیشدم میرفتم هوا ولی خب نه اینجوری نیست:)تنها کار غیر بامزه ام هم اینه که وقتایی که یادمه چیز
زئوس روحواله میدم به زندگی به هر موجود و شی و مسئله ای که اذیتممیکنه:))عام نمیخواستم بنویسم ولی تو خوابم یه گربه سفید داشتم که انگارخط چشم داشت و ملوس ترین گربه دنیا بود و حتی مامانم که آنتیگربه بود هم دوستش داشت اما من میخواستم از خونه پرتش کنمبیرون و تو خوابم گربه رو از دمش گرفته بودم و هی میچرخوندمشو وقتی بیدار شدم از ترس و ناراحتی و خشم گریه کردم چون منگربه هارو دوست دارم:") و باورم نمیشد که مغزم همچین خیانتیبهم بکنه و و و خواب یه چیز ترسناک دیگه ام دیدم که بازم ای مغزتو چنین بد چرایی؟الانم دوباره ساعت خوابم بهم ریخته و با وجود اینکه دلم خوابمیخواد دلم نمیخواد بخوابم. قطره های کوچک افکارم...
ما را در سایت قطره های کوچک افکارم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 3rainygirld بازدید : 86 تاريخ : پنجشنبه 4 اسفند 1401 ساعت: 14:59